"ای آبادی مسموم،
که در سایهی وهمی زیبا قد کشیدهای...
با خیابانهایی که عطر فریب را نفس میکشند
و دیوارهایی که زخم حقیقت را در دل دارند.

ای آبادی مسموم،
لبخندهای مصنوعی بر چهرههای سرد،
نوری که از پنجرهها میتابد اما داغی آفتاب ندارد.
اینجا، حتی نسیم هم تلخ است
و باران، زخمی از خاک بر جای میگذارد.
ای آبادی مسموم،
آیا کسی هست که تو را زنده بداند؟
آیا کسی هست که از میان این هوای خفه،
آسمانی پاک را آرزو کند؟
اما هنوز امیدی هست،
میان این دود، شاید گلی بروید،
میان این مسمومیت، شاید صدایی از عشق برخیزد.
ای آبادی مسموم، شاید روزی دوباره زنده شوی..."